داستان کودک | «رنگین‌کمان رنگی‌رنگی قشنگ»
  • کد مطالب: ۷۴۷۹۱
  • /
  • ۰۸ آبان‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۲۶

داستان کودک | «رنگین‌کمان رنگی‌رنگی قشنگ»

بچه‌غول‌ تا رنگین‌کمان را وسط آسمان دید، دلش خواست یک شال رنگی‌رنگی و قشنگ مثل رنگین‌کمان داشته باشد.

مرجان زارع - رنگین‌کمان خیلی قشنگ است. کلی رنگ کمانی‌شکل دارد که از این سر آسمان به آن سر آسمان کشیده شده است.

رنگین‌کمان آن‌قدر قشنگ است که هر کسی دلش می‌خواهد دستش را دراز کند و رنگ‌هایش را بردارد. بچه‌غول‌ هم تا رنگین‌کمان را دید، توی دلش همین را خواست.

باران که تمام شد، رنگین‌کمان بزرگی وسط آسمان پیدا شد. پر از رنگ و پر از قشنگی.

بچه‌غول‌ تا رنگین‌کمان را وسط آسمان دید، دلش خواست یک شال رنگی‌رنگی و قشنگ مثل رنگین‌کمان داشته باشد و دوید پیش مادرش و نق‌نق‌کنان گفت: «من شال رنگی‌رنگی قشنگ می‌خواهم!» و رنگین‌کمان را به مادرغوله نشان داد.

مادرغوله هم که بچه‌غول‌ یکی‌یک‌دانه‌اش را اندازه‌ی دنیا دوست داشت، لبخندی زد و گفت: «چشم ‌بچه‌جان!» و دستش را دراز کرد سمت آسمان و گوشه‌ی رنگین‌کمان را گرفت و کشید پایین تا با آن برای بچه‌غول‌، شال رنگی قشنگ درست کند، اما رنگین‌کمان جنسش از رنگ بود.

برای همین، تا کشیده شد، پاره شد و رنگ‌های زیادی به همه طرف پخش کرد. همه‌جا را رنگارنگ کرد، کوه و درخت و دشت و خانه‌ها را.

مادرغوله تا این وضع را دید، نُچ‌نُچی کرد و گفت: «وای! دیدی چه کار کردم؟! همه جا را رنگین‌کمانی کردم! اگر مردم این اتفاق را ببینند، بی‌شک از خودشان می‌پرسند کدام غول بی‌شاخ‌ودمی این کار را کرده!»

بچه‌غول‌ که از رنگین‌کمانی شدن همه‌جا خوشش آمده بود، لبخندی زد و شکم رنگین‌کمانی‌شده‌اش را به مادرغوله نشان داد و گفت: «اما خیلی هم بد نشده. شکمم را ببین!»

مادرغوله نگاهی به شکم رنگی‌رنگی و قشنگ غول‌بچه انداخت و خنده‌اش گرفت.

بعد هم راه افتاد و یک سطل و یک دستمال برداشت تا رنگ‌ها را از کوه و دشت و درخت و خانه‌ها جمع کند، رنگ‌های بنفش و نیلی و آبی و سبز و زرد و نارنجی و قرمز را.

مادرغوله دوید و دوید و رنگ‌ها را همین‌جور جمع کرد و پاک کرد تا همه‌جا تمیز و مثل اولش شد. آخر سر هم با سطلی پر از رنگ رنگین‌کمانی برگشت.

سطل را گوشه اتاق گذاشت و از خستگی افتاد روی صندلی و خوابش برد. بچه‌غول‌ تـــا چشـــم مادرش را دور دید و سطل رنگ رنگین‌کمانی را گوشه‌ی خانه دید، پرید توی سطل و سرتاپایش را رنگی کرد، رنگین‌کمانی و قشنگ و رنگی‌رنگی.

البته خیلی هم بد نشد! مادرغوله که بیدار شد و بچه‌ی رنگین‌کمانی‌اش را دید، زد زیر خنده و گفت: «این چه قیافه‌ای است؟! چرا رنگین‌کمانی شدی؟!»

اما چون ‌بچه‌اش را قد دنیا دوست داشت، اجازه داد بچه‌غول‌ رنگین‌کمانی بماند و حمام نکند. غول‌بچه هم خوشحال و خندان دوید تا برود و بازی کند، توی دشت قشنگ و روی کوه‌های بلند و زیر آسمان ابری پر از ابرهای خاکستری بارانی.

وای! ابرهای پر از باران! اگر باران ببارد چه؟! شما فکر می‌کنید چه اتفاقی می‌افتد؟!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.